گیاهخوارانی که در قرن نوزدهم میلادی در مغرب زمین ظهور کردند، از دید اغلب مردم با صفاتی مثل «خیلی افراطی»، «خیلی سادهدل»، یا خودمانی بگوییم «سادهلوح» توصیف میشدند و گوشتخوارها آنها را «سبک مغز»، «بیدین و ایمان» و «بدغذا» خطاب میکردند. همین دعوای کلامی، برای آغاز یک جنگ بزرگ با گیاهخواری کافی بود.
بیش از صد سال قبل از شکلگیری اجتماع هیپیها در سال ۱۸۰۰، فردی به نام آموس بِرانسُون آلکُوت (Amos Bronson Alcott) در ایالاتمتحده، سعی کرد تا جامعه وگانی را تاسیس کرده و پرورش دهد. نام این جامعه را هم فروت لَندز (Fruitlands) گذاشته بود و در فکر تاسیس «باغ عدنی» زمینی بود. قرار بود همه آدمهایی که در این جامعه زندگی میکنند، لباس یکدستی بپوشند و از گیاهان کاشت خودشان در مزارع اشتراکی تغذیه کنند؛ اما اولین زمستان که آمد، مشخص شد مهارتهای کشاورزی ساکنان این مزارع ضعیفتر از چیزی است که تصور میشد. سرما به محصولات زد و مردم چیزی برای خوردن نداشتند و در نتیجه کل ایده فروت لندز از هم پاشید.
نمونه دیگر، ایده شهری وگان به نام اُوکتاگُون (Octagon City) بود، که میشود گفت برخلاف قبلی در نطفه خفه شد و حتی از مرحله کاغذ فراتر نرفت. سال ۱۸۵۶ طبق طرح مد نظر موسسان، قرار بود تا این شهر ۴۱ کیلومتر مربعی، کالج کشاورزی و موسسه علمی خاص خود را داشته باشد و برای تامین مخارج و اقتصادش نیز به صادرات میوه، آرد و کراکر تکیه کنند. اما نخستین ساکنان آن بدست سرخپوستان، مارها و پشهها فراری داده شدند.
شکستهایی از این دست برای منصرف کردن تودههای مردم از پیوستن به جنبش گیاهخواری کافی بود. حتی دست سرنوشت هم با هواداران وگانیسم در آن زمان سر سازگاری نداشت و کم بهانه به دست مخالفانشان نمیداد. مرگ زودهنگام عدهای از رهبران این جنبشها هم مزید بر علت شد. با وجودی که این مرگها کمترین ارتباطی با حذف گوشت از رژیم غذایی نداشت و نتیجه بیماری سل یا شرایط پزشکی سابقهدار و مسمومیت با بخارات صنعتی بود، اما تاثیر رژیم گیاهی به عنوان علت اصلی مرگ، دهانبهدهان نقل میشد. بنابراین مردم به شک افتادند که نکند زندگی گیاهخواری آنقدرها هم سالم نباشد!
جنگهای جهانی و تغییر مناسبات تغذیه در اروپا
علیرغم آسیبی که جنبش گیاهخواری در آغاز خودش در قرن نوزدهم از تبلیغات منفی دیده بود، همچنان حضوری نسبتا قوی در صحنه داشت. این جنبش موفق شده بود تا بعضی از آمریکاییها و بریتانیاییها را نسبت به حذف بیکن و سوسیس از صبحانهشان قانع کند. اما وقوع دو جنگ جهانی علتی شد تا رژیم غذایی غربی با قدرت بیشتری به سمت گوشت و گوشتخواری چرخش کند.
به قول یکی از نویسندههای آن زمان «این روزها هیچکس برای اسبها گریه نمیکند». خب، کسی برای مرغها و خوکها هم گریه نمیکرد. به علاوه، سربازان آمریکایی و بریتانیایی به سختی میتوانستند به گیاهخواری پایبند باشند.
وزن گوشت در جیره ارتشیها به باقی مواد غذایی میچربید، پس اگر سرباز بودید و میخواستید شکمتان را سیر کنید چارهای نداشتید جز اینکه تا ذره آخر، غذای داخل بشقاب را بخورید. بیشتر سربازان هم با کمال میل این کار را میکردند. حتی برای خیلیهایشان که از خانوادههای فقیر روستایی آمده بودند، همین که دندانشان به جیره گوشت دستودلبازانه ارتشی میرسید، رویایی بود که به واقعیت پیوسته باشد.
این سربازها، بالاخره و برای اولین بار در زندگیشان قادر بودند هر چقدر دلشان میخواهد گوشت بخورند و گوشت در آن دوران، تا مدتها نماد قدرت و آیتمی لاکچری را داشت که دست خیلیها بهش نمیرسید؛ گوشتی که پر از طعم اومامی، چربی و لذت بود و مقایسه بین جیره غذایی ارتشهای بریتانیا و آلمان این را بخوبی نشان میدهد.
جیره غذایی ارتش در جنگ اول جهانی
غذا از ضروریات زندگی ارتشیهاست. فرماندهان میدانستند اگر شکم سربازها سیر نباشد، خبری از پیروزی در جنگ هم نیست. به همین خاطر، بریتانیا برای ارتش خود جیره مفصلی شامل چند برش بیکن، گوشت گاو پخته و نمک سود، یک چهارم قرصِ نان گندم، پنیر، سبزیجات، خردل و البته نوشیدنی تدارک دیده بود.
در کنار غذا، توشهای از انواع ابزارهای آمادهسازی و خوردن غذا هم به سربازها میدادند که حاوی یک عدد چنگال، یک قاشق، یک چاقو، و البته تیغ اصلاح بود.
در ابتدای جنگ (سال ۱۹۱۴)، جیره غذایی بریتانیاییها و آلمانیها از گوشت و سیبزمینی تشکیل شده بود و جیره گوشت بریتانیاییها از آلمانیها بیشتر بود. البته فکر نکنید به سربازها استیک میدادند، گوشت عبارت بود از یک تکه گوشت لخم با حداقل میزان چربی که از تمام قسمتهایش بتوان برای نیرو گرفتن استفاده کرد. اما همان تکه گوشت لخم را میشد خرد کرد و با ترکیب سیبزمینی از آن خورشت ساخت. به مرور که جنگ طولانیتر میشد، گوشت را خرد شده و پخته، داخل قوطیهای فلزی کوچک به جبههها میفرستاندند که گاهی مشکلاتی گوارشی مثل اسهال و تهوع را برای سربازها بدنبال داشت.
در کنار نان و پنیر، به بریتانیاییها مربا هم میدادند. بین سالهای ۱۹۱۴ تا ۱۹۱۸ بخصوص در جبهه آلمانیها میزان غذا که مرکب از نخود سبز، سیبزمینی و گوشت بود، کمتر و کمتر شد تا اینکه سال ۱۹۱۸ سربازان آلمان تنها خورشتهایی آبکی برای خوردن داشتند. البته در کنار این غذا، نان شلغم هم سرو میشد.
به لحاظ میزان کالری، جیره بریتانیاییها ۴۵۰۰ کالری و جیره آلمانیها ۳۵۰۰ کالری داشت. ظاهرا بریتانیاییها با اتکا به تجربیات خود از نبردهای نظامی که طی اعصار گذشته در نقاط مختلف دنیا انجام داده بودند، در جبهه غذا موفقتر عمل کردند. البته این ماجرا یک سویه دیگر هم داشت، و آن روانه کردن غذای بیشتر به جبههها به ازای دعوت از شهروندان غیرنظامی به صرفهجویی در مصرف مواد غذایی مثل گندم و نان بود که در جنگ دوم جهانی به خوبی نمود پیدا کرد.
جیرهبندی غذای شهروندان در جنگ دوم جهانی
در فاصله دو جنگ جهانی، گوشت برای شهروندان آمریکایی و اروپایی آنچنان خوراک خوشمزه و نایابی بود که بیش از قبل تبدیل به نماد اعلام طبقه اجتماعی شد. روانشناسان اجتماعی در توضیح این وضعیت آن را نمودی از «اصل کمیابی» (Scarcity Principle) میدانستند. طبق این اصل، هرچه عرضه چیزی کمتر باشد، ما ارزش بیشتری برای آن قائل هستیم.
سال ۱۹۴۰ (دو سال بعد از شروع جنگ دوم جهانی) در نظرسنجیای از آمریکاییان سوال کردند «غذایی که بیشتر از همه عاشق خوردنش هستید را نام ببرید؟». جایگاه اول به تخممرغ و کالباس رسید، دوم به دنده گوشت گاو، سوم به مرغ، لابستر و کالباس پخته ویرجینیایی. هیچ غذای گیاهیای در این فهرست وجود نداشت.
همزمان با آمریکا، در انگلستان اتفاق عجیبی داشت روی میداد؛ طی جنگ دوم جهانی، تعداد گیاهخواران داوطلب در این کشور سیر صعودی به خودت گرفت. آیا سختیهای جنگ سبب شده بود تا بریتانیاییها ارتباطی مابین رنج حیوانات و رنج انسانها پیدا کنند و همین انگیزهای برای دست کشیدن آنها از خوردن گوشت به شمار میآمد؟ راستش نه، موضوع از این قرار نبود.
اگر در بریتانیا خود را گیاهخوار اعلام میکردی، سهم پروپیمانتری از پنیر در جیره غذاییات درنظر میگرفتند که خیلی جذابتر از جیره گوشتی مقرر شده برای شهروندان بود. گوشتی که آن زمان به مردم عادی میرسید، نه چشمگیر بود و نه میشد از ادامه پیدا کردن توزیعش اطمینان داشت. اگر هدف فراهم کردن تغذیه بهتر برای اعضای خانواده بود، واضح است که سبد غذایی گیاهخواری ارزش غذایی بیشتری داشت.
مصرف گوشت در بریتانیای درگیر جنگ دوم جهانی
در جنگ دوم جهانی، شهروندان بریتانیا کتابچههای مخصوصی داشتند که دستورالعمل جیره غذایی دولتی را مشخص میکرد و کوپنهایی مخصوص مردان، زنان و کودکان به آنها الصاق شده بود. خبری از شکلات و شیرینی نبود، زیرا قسمت اعظم غذا باید وارد بریتانیا میشد و جایی برای هوسهای اینگونه وجود نداشت.
جیرهبندی غذا در انگلستان در ۸ ژانویه ۱۹۴۰ به صورت رسمی اعلام شد. بیکن، کره و شکر اولین اقلام جیرهبندی شده بودند و در مجموع، روزانه ۳۰۰۰ کالری به مردم اختصاص داده شده بود.
در این بین، گوشت آخرین مادهای بود که دسترسی به آن محدود شد، یعنی اواخر جنگ و در سال ۱۹۵۴٫ مردم از تمام قسمتهای قابل استفاده مثل رودهها، قلب و زبان حیوانات قصابی شده غذا درست میکردند و کار مدیریت جیره اعضای خانواده و تقسیمبندی و درست کردن غذا برای همه اعضا، به عهده مادران و زنان خانه بود. اگر دختر یا پسر مدرسهای خانواده هوس میکرد تا دو شب پشت سر هم همراه نانش، تکهای از پنیر جیره دریافتیاش را هم بخورد، مادر به او یادآوری میکرد که نمیتواند این کار را بکند.
تبلیغات دولتی مربوط به مصرف غذا در جنگ، برای ترغیب مردم به کاهش مصرف نان و بخشیدن مازاد موادغذایی به جبههها در دوران جنگهای جهانی، آشپزخانه را بدل به نمادینترین مکان خانهها کرده بود، گویی قلب جنگ علاوه بر سنگرها در اجاق آشپزخانهها هم میطپید.
انواع گوشت و دسترسی به آنها در زمان جنگ
بریتانیا به علت موقعیت خاص جغرافیایی خود در زمان جنگ دوم جهانی از نظر غذایی در حالت تهدید قرار داشت. این کشور که تا قبل از جنگ ۲۲ میلیون تن غذا وارد میکرد، به علت آمار بالای کشتیها و قایقهای غرق شده توسط نیروهای دشمن، و نیازی که به اختصاص دادن فضای این وسایل حمل و نقل دریایی به واردسازی مهمات و مواد صنعتی داشت، تنها ۱۱ میلیون تن غذا وارد میکرد.
پس صبح و شب کارشناسان تغذیه در رادیو مردم را تشویق به کم مصرف کردن یا جایگزینی مواد غذایی، از جمله انواع گوشت میکردند. و داستان دسترسی به گوشت گاو، خوک و مرغ به طور خلاصه از این قرار بود:
گوشت اسب و امعا و احشا
باید دانست همه انواع گوشت هم در بریتانیا جیرهبندی نشد. برای کسانی که خواستار گوشت اسب بودند، گوشت اسب به وفور موجود بود. در عین حال به علت بازار سیاهی که بوجود آمده بود، زنان خانهدار در برابر خرید بیف مقاومت میکردند، زیرا مطمئن نبودند واقعا گوشت گاو بهشان فروخته شود و گوشت اسب بهشان قالب نکنند.
امعا و احشای حیوانات و سوسیس هم بین سالهای ۱۹۴۲ تا ۱۹۴۴جیرهبندی شده بود، با این وجود باز هم کمیاب بود و کسانی که واقعا هوس به سیخ کشیدن یا پختن دل و جگر را داشتند برای بدست آوردنش حاضر بودند هر مقدار پول پرداخت کنند.
سوسیس و کنسرو گوشت
سوسیس تبدیل به رویا شده بود و آنچه دولت بین خانوادهها توزیع میکرد گوشت کمی داشت. قسمت اعظم این سوسیسها از ذرت و چربی تشکیل شده بود. در نهایت، وزارت غذا قانونی وضع کرد که طبق آن سوسیسها بایستی حداقل ۱۰% گوشت میداشتند.
پایِ گوشت جیرهبندی نشده بود، اما گوشت داخلش به احتمال زیاد از کنسروهای آمریکایی اِسپَم (Spam) بود. این کنسروهای گوشتی از سردست خرد شده خوک، نمک، آب، شکر و سدیم نیترات پر شده بودند و هدیهای از سمت خدا به حساب میآمدند. فراوان بودند و مردم محتویات آنها را در ماهیتابه سرخ میکردند یا با گوشتکوب پهن کرده و همراه چیپس در روغن میانداختند.
در برههای از جنگ بریتانیا مجددا دست به دامان آمریکا شد تا برایش کنسرو بفرستند. کنسروهای ویلسون مور (Wilson’s Mor) هرچند به لحاظ مواد تشکیلدهنده مشابه اسپم بودند، اما ابعاد بزرگی داشتند و حجیم بودند. به این جهت به راحتی میشد از محتویاتشان –سردرست خرد شده و مزهدار شده خوک- برای تهیه چندین وعده غذایی صبحانه، ناهار و شام استفاده کرد. لازم به ذکر است برای اینکه دستت به یک قوطی کنسرو مور برسد، باید ۱۶ امتیاز میداشتید. مزیت دیگری که کنسرو یاد شده را بین مردم بریتانیا بسیار محبوب میکرد، وجود ۲۲۲ گرم چربی خالص روی سوسیسهای گوشتی داخلش بود که برای پخت غذا واقعا کاربردی بود.
ماهی و نهنگ
در این بین به علت دسترسی مستقیم انگلستان به دریا، ماهی، بخصوص در بعضی استانها فراوان بود و جبران کمبود گوشت قرمز را میکرد، البته اگر حاضر میشدی در صف طولانی ماهیفروشیها بایستی. حتی ساکنان شهرستانهای داخل جزیره، وقتی به شهرهای بندری یا نزدیکِ دریا مثل بریستُول (Bristol) میآمدند به ازای گوشت مرغ و خرگوش شکارشان، ماهی یا شکر میخریدند و ترجیح میدادند به جای انتخاب گیاهخورای ، ماهی و نهنگ بخورند.
از این نکته نباید غافل شد که وزارت غذای بریتانیا نتوانست شیوه موثری برای جیرهبندی ماهی پیدا کند، زیرا اصل مهم برای جای دادن مادهای غذایی در فهرست جیرهبندی این بود که بتوان از تامین مدام آن برای تمام شهروندان کشور در نقاط مختلف اطمینان داشت. حالا تصور کنید چند تا ماهیگیر حاضر بودند قایق خود را به آب بزنند، و خطر روبرو شدن با زیردریایی آلمانیها یا شرکایشان و بمباران شدن توسط بمبافکنها را به جان بخرند؟
اقدام دیگر وزارت غذای بریتانیا عرضه گوشت وال و تشویق مردم به جا دادن این گوشت در برنامه غذاییشان بود به این منظور حتی دستور غذاهایی را هم نشر میدادند. اما با وجود تمام این اقدامات، زنان خانهدار شکایت داشتند که گوشت وال مزه نمیدهد. آنها تمام شب گوشتها را داخل سرکه میخواباندند و تمام روز روی اجاق میگذاشتند تا بپزد، اما چون قلق پختن و مزهدار کردن گوشت را کسی نمیدانست مردم استقبالی از آن نکردند.
خرگوش و پرندگان وحشی
نگهداری و پرورش خرگوش به عنوان منبع پروتئین در این دوره بسیار رایج شد. خرگوش در تمام مدت سال زاد و ولد میکرد و تازه میشد پوستش را هم به ازای گوشتهای دیگر مبادله کرد یا برای تهیه چکمه و کت و غیره فروخت. شکار خرگوش و کبوتر و پرندگان دیگر، نگهداری و پرورش مرغ و خروس هم همزمان رایج شد.
مرغ و خوک
یک سال بعد از شروع جنگ (سال ۱۹۴۰)، به علت کمبود نواله برای تغذیه مرغها، مقرر شد میلیونها مرغ پرورشی کشتار شده و به عنوان غذا در سراسر کشور توزیع شوند. این مسئله، خود کمبود تخممرغ را بدنبال داشت و دولت ناچار از جیرهبندی تخممرغ به یک عدد سهم هفتگی برای هر نفر شد. البته برای مادران باردار و گیاهخواران این مقدار دو عدد تخممرغ بود.
کسانی که تا قبل از این مرغ و خروس نگهداری نکرده بودند و امکانش را داشتند، در حیاط پشتی منازل این کار را شروع کردند. جیره تخممرغ این افراد حذف شده و به ازایش سهمی از غلات به آنها داده شد، تا برای تغذیه مرغها استفاده کنند و مجبور بودند تخممرغهای تولیدی را با دولت تقسیم کنند.
در آن دوران اجتماعات مختلفی از مردم که متشکل از خانوارهای ساکن یک محل بود باشگاههایی را مخصوص پرورش خوک هم راهاندازی میکردند. آنها به صورت اشتراکی خوکی را خریداری کرده، و مشخصات واحد تولیدیشان توسط دولت ثبت میشد، افراد بایستی به ازای این کار کوپنهای گوشت جیره غذاییشان را تحویل دولت میدادند. همچنین، اگر کسی در ملک شخصیاش اقدام به این کار میکرد باز هم باید ثبت میشد، زیرا نیمی از گوشت خوک سهم دولت بود.
در بسیاری از شهرهای انگلستان، شوراهای شهر دستور داده بودند سطلهای دورریز و زباله غذا را در خیابانها قرار بدهند تا پوست میوهها و سبزیجات دور ریز برای تغذیه خوکهای پرورشی استفاده شود. راهاندازی باشگاههای پرورش خوک باعث شد تا هزاران کیلو گوشت خوک تولید شود.
باقی مواد خوراکی: مربا، لبنیات و سبزیجات
مردم عادی باید نهایت خلاقیت خود را برای تغذیه به کار میگرفتند که به دستورغذاهایی کاملا بدیع منتهی میشد. دل همه برای شیرینی و شکر تنگ شده بود، پس مربای مغزاستخوان بوجود آمد که مزه جالبی نداشت ولی بهتر از هیچی بود.
برای جبران کمبود سبزیجات، مردم باغچه جلوی منزل، پارکهای عمومی و هر فضایی را که خاک داشت آماده میکردند و در آن بذر سبزیجات میکاشتند. یکی از تفریحات بچهها این بود که در ایام تعطیلات به مزارع اقوام و آشنایان بروند و چند روزی از شیر و خامه محلی لذت ببرند.
در این بین، وزارت غذای بریتانیا هم دستورغذاهایی مناسب وضعیت روز جامعه را منتشر میکرد. یکی از همین دستورها که به عنوان غذای اصلی برای شام پیشنهاد داده شده بود، پای وولتون (Woolton Pie) نام داشت، بسیار ساده بود و بدون هیچ نوع ماده اولیهای که چیزی به طعم بیمزه آن اضافه کند تهیه میشد. هرچند این غذا پر از ویتامین و فیبر بود، اما خب مردم زیاد علاقهای به مزه هویج و کلم و سیبزمینی و شلغم خرد شده و پخته نداشتند.
اوجگیری وگانیسم پس از پایان جنگ دوم جهانی
بعد از جنگ، به محض اینکه گوشت خوک و بیف دوباره فراوان شد، همه آن به اصطلاح گیاهخوارها از خدا خواسته کارد و چنگالهایشان را بدست گرفتند و در مرغ و گوشت و استیک فرو کردند – تازه بیشتر از قبل. این بار فراوانی گوشت بعد از اتمام جنگ، نمادی از صلح و برکت به شمار میآمد.
عواملی مانند کمبودهای غذایی دوران جنگ، حجم عظیم رنج انسانها که دیگر جایی برای غصه خوردن به حال حیوانات باقی نمیگذاشت و جیرههای غذایی پر از گوشت ارتش، همگی برای متوقف کردن جنبش وگانیسم به نظر کافی میرسید.
از طرفی هیتلر به عنوان یک فرد گیاهخوار، وجهه این حرکت را هرچه بیشتر زیر سوال برده بود. هرچه باشد چند تا از شرح حالنویسهای هیتلر، از پایبندی او به رعایت رژیم غذایی بر پایه گیاهخواری یاد کرده بودند، آیا او دلسوز حیوانات بود؟ در توصیف شخصیت هیتلر، او را آدمی با وسواس بیش از حد نسبت به بیماری یاد کردهاند. مثلا اگر دل و رودهاش به هم میپیچید آن را علامتی بر سرطان میدانست یا نگران لرزش عضلاتش بود. بنابراین رژیم گیاهی را برای تضمین سلامتی خود انتخاب کرده بود.
به مرور سالها که کمبودهای غذایی جنگ تبدیل به خاطره شد، مطالعات جدید و علمیتری انجام شدند که فواید رژیم گیاهخواری را نشان دادند و آگاهی از این مطالعات، شمار گیاهخواران را در غرب افزایش داد. البته همچنان مانند هواداران مکتب سیلوستر گراهام (Sylvester Graham – اصلاحگر رژیم غذایی و از معتقدان به گیاهخواری) در اوایل قرن نوزدهم یا فیثاغورثیها در قرن پنجم قبل از میلاد مسیح، طرفداران گیاهخواری در عصر مدرن از نظر بسیاری از افراد آدمهایی غیر عادی بودند که جرات سرپیچی از هنجارهای اجتماعی را به خود دادهاند.
شاید بیمناسبت نباشد تا در اینجا نقل قولی از مجله رَگز (Rags) به سال ۱۹۷۱ را بیاوریم که نوشته بود «از نظر بسیاری از آمریکاییها، گیاهخواری هم نمود دیگری از حرکت عجیب و غریب نسل جدید و مقاومت در مقابل نسل گذشته است که به غذاهای سنتی خانگی مادرانشان علاقه وافری داشتند».
اما در دهههای ۶۰ و ۷۰ واقعا چیزی فرق کرده بود: عجیب و غریب بودن چیز بدی نبود. در این عصر که به عصر سرگرمی و تلوزیون شهره است، هیپیهای عاشق گرانولا در صدر اخبار قرار داشتند و به قدری توجهات به آنها جلب شد که تبدیل به گروهی آشنا برای مردم شدند.
این روند در دهه ۸۰ آمریکا که مشخصههای بارز آن نمایشهای تلوزیونیای مثل دالاس (Dallas)و داینستی (Dynasty) بود کمرنگتر شد. در این برنامههای تلوزیونی، سبک زندگی پر زرق و برق تبلیغ میشد و هرچیزی نماد قدرت و مطلوب، مثل گوشت دوباره در دایره توجه مردم قرار گرفت.
اکنون در آغاز قرن ۲۱ ایستادهایم و به دلایلی فراتر از سالمخواری یا ترحم به حال حیوانات، رژیم گیاهخواری و وگانیسم در حال اوج گرفتن است. از جمله این دلایل نگرانیهای زیستمحیطی و تغییرات اقلیمی است. آیا این بار این انگیزهها برای دست کشیدن ما از عادت دو و نیم میلیون ساله گوشتخواریمان کفایت میکند؟